۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

شرايط روحي مهاجر

در يكي از كتابها خونده بودم كه مهاجران با شرايط روحي مختلفي روبرو مي شوند كه مي توان در 3 مرحله آن را توضيح داد كه تابعي از زمان است و با توجه به گذشت زمان تغيير مي كنه . اولين حالت احساس خوشحالي است كه بعلت تغيير محيط و جذابيت هاي محيط ايجاد مي شه. همه چيز جديد و جالب و هيجان انگيزه . مرحله دوم وقتي رخ مي ده كه جذابيت هاي اوليه كمرنگ مي شه و ترس و نگراني از عدم تطبيق با محيط مهاجر را ناراحت مي كنه . همچنين غم دوري از بستگان و دلتنگي شديد در اين زمان از هميشه بيشتر مي شه كه به اصطلاح مهاجر homesick مي شه . به نظر من اين مرحله با كمك دوستان و اقوامي كه در كنار مهاجر هستند مي تونه كوتاهتر بشه . اين زمان ممكنه چند ماه يا در بدترين حالت چند سال طول بكشه كه هر چه بيشتر طول بكشه احتمال افسردگي مهاجر و پشيماني از مهاجرت بيشتر مي شه. در نهايت مهاجر خوش اقبالي كه به مرحله سوم برسه ديگه رو غلتك افتاده يعني وقتي كه فرد يا تفكر مثبت خودش و كمك اطرافيان بتونه با مشكلات دست و پنجه نرم كنه و كم كم خودشو با محيط وفق بده و از زندگي و شرايط جديد لذت ببره . در اين زمان است كه موفقيتهايي بدست مياره و پيشرفت مي كنه و اين رشد پيشرفت اينقدر چشمگيره كه اصلا قابل مقايسه با زندگي اش در ايران نبوده. در اين كتاب نمودار مطلوبيت فرد را نسبت به زمان رسم كرده بود كه در ابتدا تابع صعودي و بعد نزولي و در نهايت صعودي بوده است.
در همين رابطه داشتم وبلاگ سفر ما به كانادا مي خوندم ديدم چه شعر قشنگي در وبلاگش گذاشته. خيلي شيرين و پر معني بود ولي به نظر من اين مهاجر كه آرزو كرده درمحنت سرا سوزانده شود هنوز در مرحله دوم ( عدم تطابق ) مونده . نظر شما چيه؟


بگذر از نی، من حکایت می کنم
وز جدائی ها شکایت می کنم
ناله های نی، از آن نی زن است
ناله های من، همه مال من است
شرحه شرحه سینه می خواهی اگر
من خودم دارم، مرو جای دگر
این منم که رشته هایم پنبه شد
جمعه هایم ناگهان یکشنبه شد
چند ساعت، ساعتم افتاد عقب
پاک قاطی شد سحر با نیمه شب
یک شبه انگار بگرفتم مرض
صبح فردایش، زبانم شد عوض
آن سلام نازنینم شد “هِلو”
وآنچه گندم کاشتم، رویید جو
پای تا سر شد وجودم “فوت” و “هِد”
آب من “واتر” شد و نانم ” بـــِر ِد“
وایِ من! حتا پنیرم ” چیز ” شد
است و هستم ، ناگهانی ” ایز” شد
من که با آن لهجه و آن فارسی
آنچنان خو کرده بودم سال سی
من که بودم آن همه حاضر جواب
من که بودم نکته ها را فوتِ آب
من که با شیرین زبانی های خویش
کار خود در هر کجا بردم به پیش
آخر عمری، چو طفلی تازه سال
از سخن افتاده بودم لال لال
کـَم کَـمَک، گاهی ” هِلو” گاهی ” پــِلیز”
نطق کردم خرده خرده، ریز ریز
در گرامر همچنان سر در گمم
مثل شاگرد کلاس دومم
گاه ” گود مورنینگِ” من ، جای سلام
از سحر تا نیمه شب، دارد دوام
با در و همسایه هنگام سخن
لرزه می افتد به سر تا پای من
می کنم با یک دو تن اهل محل
گاهگاهی یک “هلو” رد و بدل
گر هوا خوبست یا اینکه بد است
گفتگو در باره اش صد در صد است
جز هوا، هر گفتگوئی نابجاست
این جماعت، حرفشان روی هواست
بگذر از نی، من حکایت می کنم
و ز جدائی ها شکایت می کنم
نی کجا این نکته ها آموخته
نی کجا داند نیستان سوخته
نی کجا از فتنه های غرب و شرق
داغ بر دل دارد و تیشه به فرق
بشنو از من، بهترین راوی منم
راست خواهی، هم نی و هم نی زنم
سوختند آن ها نیستان مرا
زیر و رو کردند ایران مرا
کاش می ماندم در آن محنت سرا
تا بسوزانند در آتش مرا
تا بسوزانندم و خاکسترم
درهم آمیزد به خاک کشورم
دیدی آخر هرچه رشتم پنبه شد
جمعه هایم ناگهان یکشنبه شد!!!

۸ نظر:

Diary Of A Stranger گفت...

سلام
آره این سه مرحله ای که گفتی واقعا وجود داره! امیدوارم هممون مرحله اول و دوم رو طی کنیم و به مرحله سوم برسیم :)

رودابه گفت...

دوست خوب سلام . خیلی خوب نوشتی ولی من باید خدمتتون عرض که من homesike نشدم اصلا هم قصد برگشت ندارم. البته دلتنگی از عزیزانم آزاردهنده است ولی خوب واقعیت رو پذیرفتم و دارم باهاش کنار می یاد این شعر یه جورایی به تمام مهاجرا برمی گردد من فکر می کنم کاری به مراحل نداره حتی اونهایی که شاید بیش از 20 سال هست که از مهاجرتشون می گذره از خوندن این شعر خوششون می یاد. آخر آخرش ذاتمون رو نمی تونیم عوض کنیم آخرش ایرانی هستیم و همیشه دلتنگ سرزمین مادری
موفق باشی

Mary گفت...

به يادداشت هاي يك بيگانه:
سلام
بله خداكنه مرحله دوم فقط يك روز طول بكشه و زود بريم مرحله سوم.

Mary گفت...

به رودابه:
سلام
شما درست مي فرماييد ما هرجا باشيم بازم دلمون براي ايران تنگ مي شه. موفق باشيد

arezoo گفت...

سلام مري جونم
با اين شعرت پاك تو دلمون خالي شد :) ولي خيلي باحال بود. آفرين! موفق باشي. اميدوارم خيلي زود برسي به مرحله 3.....

Mary گفت...

به آرزو:
تو دلت خالي نشه . توكلت به خدا باشه . همه چي درست مي شه....

ناشناس گفت...

من تا وقتی که کار پیدانکرده بودم خیلی کلافه بودم و اضطراب داشتم بخصوص که هر کس یک چیزی می گفت. یکی می گفت اینا کارای خوبه فقط میدن به " وایت" ها و اینا خیلی نژاد پرست هستند وخلاصه حرفایی که قبل از اومدن نشنیده بودم. خوشبختانه با اولین کاری که پیدا کردم همه نگرانی و اضطراب ها تمام شد. من هیچوقت هوس برگشت به ایران نکردم حتی در بدترین شرایط روزهای دلهره و اضطراب. آلان هم خوشحالم که اینجا هستم و جا افتادم. ما در ونکوور زندگی می کنیم و زندگی در ونکوور خیلی راحت و بی رودرواسی هست. مردم در ونکوور به سبک امریکای شمالی زندگی نمی کنند که همش تو ترافیک باشند و حرص و جوش بزنند و ساعات زیادی کار کنند. مردم در ونکوور وافعا" زندگی می کنند.

Mary گفت...

به ناشناس:
خيلي خوبه كه شما سختي ها را پشت سر گذاشتيد و زندگي آرامي را داريد. اگر بتونيد ما تازه كارها را راهنمايي كنيد كه ممنون مي شيم. خوشبخت و موفق باشيد.